مقدّمه ای بر پیدایش جامعه شناسی
از قرن یازدهم میلادی در اروپا تحرک و توسعه ای در تحقیقات علمی و فلسفی آغاز شد؛ اما مدارس در دیرها و کلیساها مستقر بود و در آنجا درسها و بحثهای مختلف، به منظور درک و اثبات اصول دین، انجام می شد.
این تحرک بیشتر مرهون تابش خورشید تمدن و فرهنگ اسلام از شرق مسلمان به غرب مسیحی بود. معمولاً اگر فرزانه ای یافت می شد کسی بود که لااقل به اسپانیا – که در آن زمان یک کشور اسلامی بود – سفر کرده و در مکتب استادان مسلمان آن دیار شاگردی کرده باشد.
نمونه ی کتابهایی که به وسیله این فرزانگان از عربی به لاتین ترجمه شد به شرح زیر است: حساب از موسی خوارزمی، مساحه الأشکال از پسر موسی بن شاکر، رسائل از ابومعشر بلخی و محمدبن جابر تبانی، هیئت از فرقانی، صُوَرالکواکب از عبدالرحمن صوفی اصفهانی، مناظر و مرایا و رساله ی باران و باد از یعقوب کندی، نزهه المشتاق از ادریسی، تقویم البلدان از ابوالفدا، کامل الصّناعه، حاوی و طبّ منصوری از محمدبن زکریای رازی، قانون از ابوعلی سینا، جراحی و التّریاق از ابوالقاسم زهراوی، کلیّات از ابن رشد، رسائل از فارابی و ابوعلی سینا و مقاصد الفلاسفه از غزالی.
اروپا از نظر فرهنگی به قدری فقیر و تشنه بود که هر اندازه قدرت نشر اینگونه کتابها را داشت، اقدام می کرد؛ از این رو، پس از آنکه صنعت چاپ روی کار آمد این کتابها نشر یافت و بعضی از آنها مکرر به چاپ رسید؛ چنانکه در همان سالها چاپ ترجمه کتاب قانون بوعلی سی مرتبه تکرار شد؛ حتی کتابهای یونان باستان و دوران اسکندریه از طریق ترجمه های مسلمانان – از عربی به لاتین – در اختیار اروپاییان قرار می گرفت؛ به عنوان مثال می توان هندسه اقلیدس، مخروطات ابولونیوس، المجسطی بطلمیوس و برخی از رسائل جالینوس و ارسطو را نام برد.
اما، این تحرک هر چه بود، در فضای قرون وسطی رخ داد و به همین جهت از دایره اسکولاستیسیم نتوانست بیرون رود.
عوامل دیگری نیز دست به دست هم داده، در دایره ی بسته ی مزبور رخنه ایجاد کردند و زمینه ی رنسانس را فراهم آوردند که از آن جمله می توان به چند عامل زیر اشاره کرد:
-دستیابی مستقیم به متون یونان باستان بر اثر هجرت فضلای یونانی از قسطنطنیه به اروپا و همراه آوردن کتابهای قدیم یونانی؛
-بیرون آمدن اهل علم از فقر کتاب بر اثر اختراع چاپ؛
-رشد علم جغرافیا، اطلاعات جغرافیایی و جولان اروپاییان در زمینه های گوناگون بر اثر کشف امریکا و راه یافتن به آسیا؛
-نهضت اصلاح طلبی (1) در میان مسیحیت و در نتیجه ظهور مذاهب تازه در میان عیسویان و پیدایش پروتستانیسم که برای تجدید فکر و بیرون آمدن از جمود مؤثر بود؛
-پایان جنگ صدساله و تشکیل ملتهای جدید و توانا که خود روح تازه ای در مردم اروپا دمید.
به هر صورت، در قرن شانزدهم میلادی اروپا از حیث علم و هنر وارد مرحله جدیدی شد و تولّدی دیگر یافت؛ اما به علت بیماری فرهنگ آن وآلودگی فضای فرهنگی، مولودی نابهنجار – که متناسب با همان اوضاع بود – به دنیا آمد؛ یعنی، فرهنگی مبتنی بر ماتریالیسم و اومانیسم که روح آن در کالبد فرهنگ عصر جدید نیز همواره به چشم می خورد؛ اما از حیث تحولی که پدید آمد باید گفت که «نوزایش» نقطه عطف بسیار مهمی در تاریخ علم و فرهنگ اروپاست.
آنچه اهمیت رنسانس را بیشتر روشن می کند، به کار گرفتن دانش بشری و نظام بخشیدن به آن و نیز کاربرد این دانش در جهت رفع نیازهای بشر و ایجاد یک جهش علمی بود.
در اثر اکتشافات و نوآوریهای کپرنیک، گالیله، کپلر، ویلیام هاروی و صدها دانشمند دیگر حتی به نحوی – هر چند غلط – جهان بینی مردم دچار دگرگونی شد که برای تفصیل آن باید به کتابها و مراجع مربوط مراجعه کرد.
اگر فرانسیس بیکن و دکارت پایه گذار روش و فلسفه علمی در عصر جدید بودند، ویکو، لاک، منتسکیو و روسو نیز فلسفه اجتماعی تازه ای را عنوان کردند و توماس مور و کامپتلا به تخیّل در مورد یک زندگی برتر (یا یک مدینه ی فاضله) دامن زدند. به این ترتیب بود که حیات دینی، اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، ادبی و هنری مردم دچار آنچنان دگرگونی عمیقی شد که گویی حیات دیگری در مردم اروپا دمیده شد.
همین جوشش و فعالیتهای نخستین بود که جریانات عمده فکری و اجتماعی را به وجود آورد و روش تحقیق در علوم به اصطلاح دقیقه را در کلیه ی شؤونات دانش بشری، حتی در اخلاق و روانشناسی معمول و متداول ساخت. لیبرالیسم، ناسیونالیسم، سوسیالیسم و جنبش تجربه گرایی شاخ و برگهای متنوع و گوناگونی است که از رنسانس رویید و چندین قرن را پوشاند که در ادامه ی بحث به بعضی از این جنبشها اشاره خواهد شد.
از حدود سالهای 1750 تا 1850، یعنی یک قرن پیش از تکوین جامعه شناسی به عنوان علمی مستقل، زمینه تشکیل این دانش اجتماعی فراهم آمد. این یک قرن از دید جامعه شناسان اهمیت ویژه ای دارد، به طوری که جامعه شناسان، به هنگام ذکر تاریخچه تفکرات اجتماعی، اگر بخواهند برای رعایت اختصار از ذکر بسیاری از قرنها چشم پوشی کنند، از توجه به این قرن غافل نخواهند بود؛ (2) زیرا این قرن در زمینه سازی تکوین جامعه شناسی دارای نقش عمده و بسزایی است. به طوری کلّی عوامل زمینه ساز در این قرن در دو دسته اند: 1) وقایع اجتماع؛ 2) جریانهای فکری
وقایع اجتماعی
در میان وقایع اجتماعی به ذکر دو واقعه – که از اهمیت ویژه ای برخوردارند – اکتفا می کنیم:1.نهضت آزادیخواهی (3)
برای شناخت اهمیت این نهضت – که امروزه طبیعی به نظر می رسد – یادآور می شویم که در قرنهای گذشته در مورد طبقات پایین جامعه، تفکر خاصی پذیرفته شده بود. که بر نوعی تفکر اشرافی متکی بود. جنبش آزادیخواهی در مقابل این نظام فکری عکس العملی بود که برای عامه مردم ارزشی قائل نبود. تمدن اروپای غربی از رنسانس تا انقلاب فرانسه تحت تسلط طرز فکر اشرافی قرار داشت و همه ی ارزشهای اجتماعی، ثروت، قدرت سیاسی، روشنفکری، فرهنگ و هنر و علم و ادب در انحصار قشر محدودی از جامعه (اشراف) قرار گرفته بود.مهمترین کشوری که از لحاظ فکری نیز بر اروپا تسلط داشت، فرانسه بود. ادبیات کلاسیک قرن هفده فرانسه تقریباً به طور کلی یک ادبیات اشرافی بود و به همین ترتیب، می توان از ادبیات آلمان در قرن هیجدهم نام برد. به این دلیل تنها به قشرهای بالای اجتماع، بویژه به اشخاص مورد نظر اشراف، توجه می شد.
کتابها و آثاری که در مورد این قشر بر جای مانده، فراوان است و حال آنکه در مورد قشرهای پایین اجتماع به ندرت اسناد و مدارک متقنی باقی مانده است. خوشبختانه امروزه – برعکس گذشته – آثار فراوانی درباره ی زندگی عامه ی مردم منتشر می شود.
از نظر سیاسی نیز وضعیت به همین نحو بود. انسانها مانند گله های گوسفند بر حسب خواست و تمایل شاهان مبادله می شدند و اداره امور کشورها، به گونه ای بود که بتواند قدرت و منافع شاهان را تضمین کند. به عنوان مثال در قراردادهای صلح، استانهای شمال بلژیک و ایتالیا به عنوان تضمین مالی بین دولتها رد و بدل شد و فرانسه به آسانی بر جزیره کرس تسلط یافت و لهستان بدون توجه به خواسته های مردمش، قطعه قطعه شد.
به طور کلی می توان گفت که در این عصر، همه ی منافع برای یک طبقه ی مشخص و محدود متمرکز شده است. این طبقه، از یک فرهنگ روشنفکرانه و از آداب و رسوم، قدرت سیاسی و ثروت فوق العاده ای برخوردار است و بقیه ی مردم تنها مأموریتشان خدمت به آن طبقه است.
لوکلرک می گوید:
در فرانسه روستائیان در نهایت بینوایی، جهل و محرومیت به سر می برند و اشراف که به قیمت بدبختیهای آنان موقعیت اجتماعی خود را حفظ می کنند و همه ی قدرتشان بر آنان متکی است، فرهنگ جذابی را که به صورت ادبیات، فلسفه و هنر ظریف تجلی می کند، رشد می دهند. در عین حال این امر مانع از آن نیست که کشورهایی مانند فرانسه و انگلیس، هدفهای جاه طلبانه و استعماری و نیز توسعه طلبیهای سیاسی را که ارتباط مستقیمی با بدبختیهای مردمشان ندارد دنبال نکنند. این نوع توسعه طلبیهای جاه طلبانه بیشتر به خاطر آن بود که غرور و نخوت شاهان و اطرافیان آنها را ارضا کند.
با اندکی اختلاف، وضعیت در سایر نقاط اروپا نیز چنین بود؛ لیکن فرانسه، مرکز و کانون شیوه های علمی و فکری این قرن بود. (4)
در برابر این طرز فکر اشراف منشانه، جنبش آزادیخواهی از طرف متفکران و روشنفکران به طرفداری از عامه مردم عنوان شد و بزودی جنبه ی عملی به خود گرفت. انقلاب فرانسه را، که به نام حقوق طبیعی و جهانی انسان صورت گرفت، می توان نتیجه ی مستقیم این طرز فکر دانست که عدالت اجتماعی، آزادی و برابری همه ی افراد ملت شعار اصلی آن، بود و تساوی حقوق یکی از موضوعات عمده ی آن بود. اگر مردم همه برابرند، ارزش آنها نیز یکی است. جامعه برای همه ی افراد اعم از کشاورز، کارگر، روشنفکر و اشرافی ارزش یکسان قائل است و حتی چون کشاورزان و کارگران قشر تولید کننده جامعه هستند و تعداد آنها بسیار زیاد است، زندگی اجتماعی باید برای خوشبختی آنان متمرکز شود.
این گرایشها تا به امروز در ادبیات اجتماعی و در نطقهای سیاسی ادامه یافته است و همه رژیمهای سیاسی اعم از پارلمانی و غیره، خود را طرفدارا و خدمتگزار کل جامعه و به اصطلاح ملت می دانند که مورد اعتماد آنها بوده و برای آنها کار می کند.
همین گرایش در فلسفه ی اجتماعی و حتی در ادبیات و هنر هم مشهود است و مدعی است جنبه ی مردمی و انسان دوستی و حتی بین المللی دارد و زمینه را برای طرح و قبول اعلامیه ی حقوق بشر مساعد ساخت و یک نوع همدردی و تشابه بین المللی به وجود آورد که منجر به ستایش نوع بشر از هر سرزمین و از هر نژاد شد. بنابراین مسأله ی «فردگرایی» جای خود را بتدریج به «اجتماع گرایی» داد و توجه به پدیده های اجتماعی محور و اساس تفکر قرار گرفت.
2.جنبشهای ملت خواهی (5)
در قرن نوزدهم، جنبشهای ملت خواهی، اساس تحولات اجتماعی در بسیاری از کشورهای اروپا را تشکیل می دهد. سرچشمه ی این فکر در اوایل این قرن در آلمان و در واقع عکس العمل پیروزی فرانسه بر آلمان بود. با انقلاب فرانسه، فرانسویها معتقد بودند که باید آزادی و برابری را به همه ی مرزها برسانند حتی سرزمینهایی را ضمیمه «فرانسه آزاد» کنند؛ لیکن زمانی که آلمان در اواخر این قرن ضمیمه ی فرانسه شد، آلمانیها متوجه شدند که این آزادی و برابری برای آنها وجود ندارد و یا لااقل به همان مفهوم نیست. و از اینجا متوجه تفاوت بین ملل مختلف شدند و هر ملت را مجموعه ی غیرقابل تفکیکی نسبت به ملل دیگر دانستند. آلمان که در قرنهای گذشته به انسانیت توجه داشت، جنبه ملت خواهی خود را بسیار تقویت کرد و حتی «فیخته» که تا سال 1805 مدافع انسان بود، در 1807 در برلن سخنرانیهای مشهوری با عنوان «خطاب به ملت آلمان» ایراد نمود و بعد از آن، درست در مقابل طرز فکر قبلی خود قرار گرفت و سعی کرد این مسأله را توجیه کند که ملت آلمان دارای نبوغ ذاتی خاص است که به وی منافع جاویدی از زندگی و قدرت معنوی عطا کرده است، و فرهنگ اصیل و علم، زاییده فکر این ملت است و انهدامش موجب انهدام تمدن بشری خواهد بود. (6)به عبارت دیگر، مطالعات اجتماعی آلمان در جستجوی شیوه های علمی – که با احساس میهن دوستی جریحه دار شده بود – توسعه یافت. اگرچه این هدف به طور مستقیم مورد نظر محققان نبود، امّا، در هر صورت جستجوی نجات ملت آلمان از طریق محسوس کردن عظمت ملّی و توجیه این عظمت برای ملت و اثبات ادعای سروری جهان، همواره مشهود است.
در سراسر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، این جنبش ادامه پیدا کرد و فکر نژادپرستی را در بین ملتها رواج داد. آدام مولر (1779-1829) جزو سردمداران این فکر بود. او که مسأله را با رنگی فلسفی مورد بحث قرار می داد، معتقد بود که هر ملت مجموعه زنده و واحدی را تشکیل می دهد و یک نوع وحدت و فردیّت دارد. (7) بعدها افراد دیگری مانند آرتور دو گوبینو (8) (1816-1882) در فرانسه این طرز فکر را تقویت کردند. گوبینو سعی بر این داشت که نژاد آریایی را نژادی برتر معرفی کند. نامبرده در کتاب تحقیق درباره نابرابری نژادهای انسانی، دکترین نژادی خود را مطرح کرد؛ لیکن این افکار با عکس العمل شدید سایر ملل غیر آریایی روبرو گردید و یکی از علل جنگهای بین المللی شد و نوعی اضطراب دائمی برای طرفداران خود پدید آورد.
در آلمان به همین دلیل جامعه شناسی به صورت خاصی توسعه پیدا کرد و حداقل تا سرنگونی فاشیسم این افکار یکطرفه و نژادپرستی در بعضی از جامعه شناسان آلمان وجود داشت.
حرکتهای فکری
در میان حرکتهای فکری به نقش سه حرکت مهم در پیدایش جامعه شناسی می پردازیم:1. گسترش مفهوم جامعه به عنوان امری مباین با فرد
تعبیر دقیقتر عنوان فوق همان احساس دوگانگی، بیگانگی، عدم تناسب و حتی تضاد بین فرد و جامعه است.
گلدنر در کتاب بحران جامعه شناسی غرب می گوید:
تأکید جامعه شناسی آکادمیک بر توانمندی جامعه و محکومیت انسانها نسبت به آن، خود یک محصول تاریخی و دربردارنده ی واقعیتی تاریخی است. ظهور مفاهیم امروزین جامعه و فرهنگ، متعاقب انقلاب فرانسه و در جهانی اجتماعی بود که انسانها می توانستند باور کنند آنها خود، آن را ساخته اند. آنها می توانستند ببینند که سقوط پادشاهان و ویران ساختن یک مذهب کهن به وسیله ی مبارزات آنها صورت گرفته بود. با وجود این، در همان حال انسانها این نکته را نیز درک می کردند که این جهان بیرون از کنترل است و به طرحهای ایشان تن در نمی دهد؛ بنابراین، جهانی عجیب و تناقض آمیز بود؛ جهانی انسان ساخته؛ لیکن جهانی که جهانِ آنها نبود.
هیچ اندیشمندی بهتر از روسو خصیصه ی متعارض جهان اجتماعی جدید را درک نکرد. در تصویر ذهنیِ او این امر جنبه ی محوری داشت که انسان توسط پیشرفت هنرها و علوم فاسد گردیده و در بحبوحه ی برترین دستاوردهایش گوهری حیاتی را از دست داده است. این نگرش پارادوکسی در نهاد این اندیشه او نیز قرار داشت که انسان آزاد خلق شده است، اما اینک در هر جایی در بند است: انسان جامعه را توسط قرارداد آزادانه ایجاد می کند، اما بعد از آن خود را محکومِ مخلوق خود می سازد. فرهنگ و جامعه بدین ترتیب به صورت مفاهیمی ابهام آمیز ظهور کردند، به صورت مخلوقات انسان، اما دارای حیات و تاریخ خاص خود. دقیقاً با همین ابهام است که مفاهیم حوری تحلیل جامعه شناسانه، یعنی «فرهنگ» و «جامعه»، بیان مداوم دارند. هم فرهنگ و هم جامعه در تحلیل جامعه شناسانه اموری تلقی می شوند که حیاتی جدای از انسانهایی دارند که آنها را آفریده، تجسم بخشیده و به جریان انداخته اند؛ در ضمن مفاهیم فرهنگ و جامعه بیانگر این امرند که انسانها جهانی اجتماعی را آفریده اند که از آن بیگانه اند.
بنابراین، مفاهیم اصلی علوم اجتماعی توأم با زخم تولد جهانی اجتماعی مطرح شد که انسانها خویشتن را بیگانه از مخلوقات خود دیدند. در آن جهان انسانها خود را توانمند و در عین حال به نحو تأثرآمیزی ناتوان احساس می کردند. بدین ترتیب علوم اجتماعی آکادمیک در حال ظهور عموماً جامعه و فرهنگ را اموری خودگردان تلقی نمودند؛ اموری که مستقل بوده و وجود لنفسه دارند؛ بنابراین فرهنگ و جامعه می توانستند مانند دیگر پدیده های طبیعی تلقّی شوند؛ اموری کاملاً مستقل از نیات و مقاصد انسانها که قوانین خاص خودشان را دارند، در حالی که علوم بررسی کننده ی آنها می توانستند مانند دیگر علوم طبیعی تلقی گردند. (9)
2. توجه شدید و حتی اصالت دادن به علوم تجربی و مشاهده ای
از رنسانس به بعد اکثریت قاطع دانشمندان بتدریج به علوم تجربی و مشاهده ای توجه کردند؛ حتی از قرن هفدهم الهیات کاتولیک سعی می کرد در اخلاق، اصول روانشناسی جدید را به کار برد. در فلسفه هم روانشناسی محل در خور توجهی برای خود باز کرد. فلسفه ی جدید، مشاهدات روانشناسی را نقطه ی شروع اکثر نظریات فلسفی می داند؛ در صورتی که فلسفه قدیم گرچه از اطلاعات عینی – که به عنوان اطلاعات اکتسابی شناخته می شد – آغاز کرد، لیکن در اکثر موارد عملاً درصدد آن نبود که بفهمد چگونه این اطلاعات به دست آمده است.توجه به مشاهده به طور کلی در دو زمینه انجام می گرفت:
الف) انسان؛
ب) طبیعت.
مشاهده ی طبیعت موجب توسعه علوم تجربی و مشاهده ی انسان موجب توسعه ی علوم انسانی خصوصاً روانشناسی و ظهور انواع مشاهدات اجتماعی گردید و همین مشاهدات اخیر علوم اجتماعی را به وجود آورد.
این توسعه ی تدریجی که می توان گفت تقریباً جنبه ی غیر آگاهانه و خود به خودی داشت و مشاهده را در پدیده های انسانی منظور کرد و به کار برد، گرچه در تاریخ فکر بشر یک تحول محسوب می شود، اما چون بتدریج صورت گرفت، توجه کافی به آن نشد. به همین جهت قرنها گذشت تا بین مشاهده و کار عقلانی (نظری) اختلاف و تمایزی ملاحظه گردید؛ بنابراین همان کسانی که به شدت از تجربه و مشاهده جانبداری می کردند، خود دقیقاً به مرز بین «مشاهده» و «نظر» توجه نداشتند و اکثراً اتفاق می افتاد که در عین استدلال، تصور می شد که مشاهده انجام گرفته است. به عبارت دیگر، در یک مشاهده ی مقدماتی به استدلال می پرداختند بدون اینکه متوجه شوند که قلمرو مشاهده را ترک کرده اند.
به این ترتیب قوانینی را به نام قوانین طبیعی بر اساس بافته های ذهنشان وضع می کردند و تصور می شد که این قوانین حاصل مشاهده ی مستقیم آنهاست و حال آنکه تنها ساخته ی ذهن بود که پس از برخورد ابتدایی با واقعیت، وضع شده بود.
همین عدم دقت در مرزهای «مشاهده» و «نظر» و افراط جاهلانه در ارج نهادن به مشاهده موجب ابراز عقاید و وضع نظریات و مکاتبی شد که بشریت را به سوی سقوط و انحطاط کشاند و این خود داستان مفصّلی است که فعلاً در مقام توضیح آن نیستیم. در هر صورت، حتی امروز هم تمایز و تشخیص بین این دو، نزد همه کس روشن نیست.
مهمترین پیشرفتهایی که در رشته ها و تحقیقات علمی در این خصوص تأثیر گذاشتند به شرح زیر طبقه بندی می شوند:
1.از قرن شانزدهم در ایتالیا برای مقایسه ی حکومتها از آمار استفاده می شد.
پس از آن آمار در آلمان و انگلستان نیز رایج شد و هدفش به دست دادن جدولهایی بود که موقعیت دولتها را نشان دهد. (10)
2. تاریخ نویسان قرن هیجدهم تصور می کردند که قادر به استخراج قوانین عمومی از وقایع تاریخی خواهند بود. ویکو (11)، این نظر را تقویت کرد که رشد نوع بشر نزد اقوام مختلف از قانون واحدی تبعیت می کند و این قانون عبارت است از توالی اعصاری که همه ی اقوام باید از آنها بگذرند. در اواخر قرن هیجدهم، هردر (12) در آلمان افکاری اینگونه داشت و کندرسه (13) نیز در فرانسه، سعی در تقویت همین افکار داشتند.
3. در مطالعه ی مسائل سیاسی سعی می شد تا «فلسفه ی سیاسی» را علمی بدانند که از قوانین پیروی می کند. در سال 1768 فرگوسن (14) کتاب تحقیق درباره ی تاریخ جامعه ی مدنی را منتشر کرد و در آن از تمام آمار و اطلاعات قوم نگاری و تاریخ استفاده کرد تا بدین وسیله انواع نهادهای اجتماعی را تبیین کند. فرگوسن با پیدا کردن تشابه بین بعضی خصوصیات اجتماعی در زندگی اقوام ابتدایی و مردم عصر خود تصور می کرد می تواند آنها را با زندگی به اصطلاح «وحشیان» قدیم مقایسه کرده با جمع آوری وقایع اجتماعی و مقایسه ی آنها با یکدیگر قوانینی برای توسعه ی اجتماعی به دست دهد.
در اواخر قرن هیجدهم بونالد (15) در مقدمه ی کتاب نظریه ی قدرت (16) می نویسد: «تأسیس جامعه ی سیاسی و جامعه ی مذهبی نتیجه ی غیر قابل اجتناب وجود مردمی است که این دو جماعت را تشکیل می دهند، چنانکه سنگینی؛ نتیجه ی ماهیّت جسم است». این فکر خیلی شبیه ناسیونالیسم آلمان است که ده سال بعد ظهور کرد.
بنا به نظر این دسته از علما، قانون باید ناشی از ملت باشد و قانونگذار باید قبل از هر چیز مردم را مورد مشاهده و ملاحظه قرار دهد. قانون ساخته نمی شود؛ ملت همواره آن را در وجود خود دارد و برای کشف قوانینی که مطابق با مقتضیات موجود باشد شرط اساسی، استدلال اصول کلی و مجرد نیست؛ بلکه اساس کار، شناخت مردم است. به این ترتیب «مشاهده ی اجتماعی» از هر نظر و بیش از پیش همه جا مورد تردید واقع می شود.
3.علم اقتصاد
در آن زمان، علم اقتصاد بیش از هر علم دیگر به جامعه شناسی – که بعداً به وجود آمد – نزدیک بود. در اواسط قرن هیجدهم این علم از سایر علوم اجتماعی جدا شد. تا آن موقع، تحت عنوان اقتصاد سیاسی، هنر حکومت کردن را در نظر داشتند، با این همه، فقط توجهی خاص به بخشی از کار حکومت می شد که به وضع خانواده می پرداخت و هدفش وفور نعمت و پیشرفت مادی مردم بود. با روی کار آمدن فیزیوکراتها (17) تخصّص بیشتری در اقتصاد به وجود آمد. فعالیت فیزیوکراتها از سال 1750 تا 1780 به وسیله ی «فرانسوا کنه» (18) مرسیه دولا ریویر (19)، دوپن دونور (20) تور گوت (21) ادامه داشت. اصول اساسی روش آنها تقریباً همان روش نویسندگان سیاسی یاد شده است. کلمه ی «فیزیوکرات» توجه و اعتماد به طبیعت را به ذهن می آورد. فرانسوا کنه می نویسد: «قوانین اثباتی، قوانین طبیعی منظّم است که بالاترین مزایا را برای مردمی که به صورت یک اجتماع درآمده اند در بر دارد. شناخت این قوانین متعالی می تواند دائماً رفاه و پیشرفت یک مملکت را تأمین کند». (22)به نظر فیزیوکراتها، اقتصاد با مجموع مسائل اجتماعی بستگی نزدیک دارد. فیزیوکراتها را پیشروان علم اقتصاد و آدام اسمیت را بنیانگذار این علم می دانند. در نظر آدام اسمیت، اقتصاد مجموعه فرضیّاتی است که بر مبنای واقعیت بنا شده است و واقعیت اقتصادی، واقعیت اجتماعی محض است.
به این ترتیب در اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 افکار آماده اند تا بپذیرند که زندگی اجتماعی تابع قوانین طبیعی است و راه کشف این قوانین مشاهده ی حقایق اجتماعی است.
در همین ایام جهان علم با نام سن سیمون (23) و فوریه (24) آشنا می شود و پس از ایشان اگوست کنت (25)، فردریک لوپله (26) و آدولف کتله (27) پا به عرصه می گذارند. در قرن نوزدهم، به ویژه با مباحث اگوست کنت با علمی مستقل به نام جامعه شناسی (28) روبرو می شویم.
در معرفی جامعه شناسی، طرح مقدمات و از جمله ذکر تاریخچه تفکر اجتماعی را لازم دانسته و سعی کردیم در صفحات قبل نظری اجمالی بر تفکرات اجتماعی و برجستگیهای آنها داشته باشیم. در آخرین بخش، وقایع سالهای 1750 تا 1850 میلادی را مقدمه تکوین جامعه شناسی دانسته، از جمله ظهور لیبرالیسم و ناسیونالیسم را مطرح کردیم؛ بناراین ظهور جامعه شناسی به عنوان علمی مستقل در اروپا در قرن نوزدهم، به هیچ وجه تصادفی نبوده، بلکه می توان آن را محصول مجموعه زمینه های تاریخی ویژه در آن دوران متلاطم دانست. (29) دورانی پر آشوب که در آن، نظم اجتماعی موجود به وسیله انقلاب صنعتی رو به رشد و نهضتهای خشونت بار علیه حکام سنتی، بشدت سست گردید؛ مردم بر اثر ارتباط مستمر با مستعمرات، تحت تأثیر فرهنگ ملل مختلف قرار گرفتند و با کشفیات جهانی نیز آشنا شدند. قدرت مطلقه ی کلیسا در امر و نهی شهروندان و تصویر خوب و بد سرنوشت ایشان تنزّل یافت. طبقه اجتماعی جدیدی از صنعتگران و بازرگانان به وجود آمد که مدعی حاکمیت اشرافیت فئودالی بود. بسیاری از دهقانان، کارگر صنعتی شدند. تحولات اجتماعی، آفت گونه، رشته ها و بافتهای چند صد ساله سنتها و مناسبات معیّن که اجتماعات انسانی را به هم پیوند می داد از بین برد. شهرکهای کارخانه ای به عنوان جانشینی کارساز برای مزارع روستایی پدیدار شد. بسیاری از مردم، با سوابق اجتماعی مختلف، در زیر سقف یک کارخانه جمع شدند، تا در ازای ساعتها کار طاقت فرسا، مزد اندکی دریافت کنند. خانواده های کوچک و بزرگ، باید مواد غذایی را که سابقاً خود می کاشتند، می خریدند و دور از خانه و کاشانه ی خویش، اجاره ی اطاقکهای شهری را می پرداختند. چنین «تحوّل عظیمی» (30) اروپای غربی را از یک جامعه ی عمدتاً روستایی متّحد و پایدار، به جامعه شهری متنوع و دارای تحولات سریع تبدیل کرد. اوضاع عمومی کار و اشتغال و گذران در این دوران، شیوه ی زندگی صنعتی – شهری خاصّی را به وجود آورد که خود منشأ بروز مسائل و مشکلات اجتماعی جدید گردید.
مردم بسیاری از این بی سر و سامانی و ستم ناروایی که در این زمان بر انسانها می رفت، به وحشت افتاده بودند. برخی از اندیشمندان نیز در عین نگرانی، در این فکر بودند که چگونه می توان نظم و اتحاد از دست رفته ی اجتماعی را بازگرداند. لزوم تحلیل منظم اوضاع اجتماعی، مورد توافق عموم فرزانگان و اصلاح طلبان بود. امتیاز بزرگ این دوران، وجود آزادیهایی بود که امکان چنین تحلیلی از اوضاع اجتماعی و انتقاد نسبت به وضع موجود را میسر ساخت. (31)
متفکرانی چون نیکولو ماکیاولی (32) در قرن شانزدهم میلادی، در ایتالیا و همزمان با وی تامس مور (33) در انگلستان، جیووانی باتیستاویکو (34) در قرن هیجدهم در ایتالیا، و همزمان با وی بارون دو منتسکیو (35) در فرانسه، چه در قالب مباحث سیاسی و چه با بررسی مستقیم مسائل اجتماعی، اندیشه های خویش را مطرح ساختند. در قرن نوزدهم، کلود هنری دوسن سیمون، متفکر بزرگ فرانسوی، برای اولین بار موضوع برخورد با جامعه به عنوان واحد مستقل و مجزای تحلیل را مطرح ساخت. اما چنانکه جی.اچ. آبراهام می نویسد:
قرعه ی فال به نام اگوست کنت افتاد تا رشته های پراکنده ی افکار این بزرگان را گرد آورده، آنها را منظم کند و شکل و قالبی مجزّا به آن بدهد و بدین ترتیب موضوع جامعه شناسی را از سایر علوم ممتاز گرداند. (36)
پی نوشت ها :
1-reformation
2- در این مورد باتومور می گوید: «تاریخ قبلی جامعه شناسی را به طوری که من آن را طرح ریزی کرده ام، می توان دوره تقریباً صد ساله ای دانست که حدوداً از 1750-1850، یا می توانیم بگوییم از انتشار روح القوانین منتسکیو تا آثار کنت و نوشته های اولیه ی اسپنسر و مارکس ادامه می یابد، دوره ی شکل گرفتن جامعه شناسی به عنوان علمی متمایز، نیمه ی دوم قرن نوزدهم و نیمه ی اول قرن بیستم را فرا می گیرد. ما می توانیم به کمک این بررسی اجمالی ریشه های جامعه شناسی، بعضی خصایصی را که جامعه شناسی اولیه به خود گرفت، دریابیم (باتومور؛ جامعه شناسی؛ ص 7).
3- liberalism
4- Leclercq, J.; Introduction a la Sociology; Paris: 1969, pp. 21-22
5- nationalism
6- Chevalier, J. J.; Les Grands Oeuvres Politiques, pp. 204-220
همچنین ر.ک.: پاسارگاد، بهاء الدین؛ مکتبهای سیاسی؛ مبحث ناسیونالیسم.
7- A.Muller، آدام مولر نظرات خود را مخصوصاً در دروس خود تحت عنوان «درسهایی در مورد علم دولتها» در سال 1808 در برلن بیان کرده است.
8- A. De Gobineau
9- Gouldner, Alvin W.; The Coming Crisis of Western Sociology; 1970, pp. 52-53
توجه به این جریان، علاوه بر روشن شدن زمینه ی پیدایش «جامعه شناسی» تبیین رنگ تجربی آن را نیز در بردارد.
10- کلمه ی آمار (statistique) را نخستین بار آخنوال (Achenwall) در آلمان به کار برد ولی قبل از او لفظ استاتیسا و بهره برداری از آمار در ایتالیا و سپس در سایر کشورها من جمله انگلستان رایج شد. برای توضیح بیشتر به علوم اجتماعی و سیر تکوینی آن، ص 63، مراجعه شود و نیز رجوع شود به:
Henri Chevalier; Demographie Generale; pp.27-31
11- Vico
12- Herder (1744-1802)
13- Condorcet (1742-1794)
14- Ferguson
15- Bonald (1754-1840)
16- Bonald, L.A.; La Theorie du Pouvoir; Introduction
17- physiocrates
18- F.Quesnay
19- Mercier de la Riviere
20- Dupont de Nemours
21- Turgot
22-Introduction a la Sociologie; p.31
23- Claude Henri Conte de Saint – Simon (1760-1825)
24- Fourier (1772-1837)
25- Auguste Conte (1798-1857)
26- Frederic le Play (1806-1882)
27- Adolphe Quetelet (1796-1874)
28- sociologie
29- شاید قول کلودلوی اشتراوس (Claude Levi – Strauss) چندان دور از واقعیت نباشد که: «جامعه شناسی مدرن به منظور بازسازی جامعه فرانسه، پس از ویرانیهای جنگ پروس در سال های 71-1870 و انقلاب فرانسه در سال 1789 به وجود آمد».
Thompson, Kenneth; Emile Durkheim; Tavistock Publications, London New York: 1982, p.11
30-برای مطالعه بیشتر ر.ک.:
Polany, Karl; The Great Transformation; Boston: Beacon Press, 1944
31- جی.اچ. آبراهام می نویسد: «در گذشته، تنها در دو مورد هنگامی که جامعه با تغییرات خشونت آمیزی مواجه گردیده، مردانی پیدا شده اند که برای تحقیق در اطراف مسائل اجتماعی آن آزادی داشته اند. نخستین مورد، در آتن، در زمان افلاطون و ارسطو است و مورد دوم، ابن خلدون در جامعه شمال آفریقای قرن چهاردهم میلادی بود.
Abraham, J.H.; Origins and Growth of Sociology; Penguin Books, Ltd. Harmondsworth (England) 1977. P.14
32- Niccolo Machiavelli
33- Thomas More
34- Giovanni Battista Vico
35- Baron de Montesquieu
36- Origins and Growth of Sociology; p0.14
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}